پلك مي بندم از سياحت شهر
و از گذرگاه ها نيز
...
در تلالو نگاه ساحره اي...
تابلوهاي خاك گرفته ي چوبي،
بر ديوارهاي ويران،
خودنمايي مي كند !
...
هياهوي خفاشها در غار،
نغمه ي شور انگيزيست
بر سكوت بيشه ي پايين دست!
و كوير...
خفته در بستر شنزارهاي كهن!
...
پلك مي بندم از سياحت شهر
و از گذرگاه ها نيز
...
در هياهوي شب پره ها،
شكيبايي مهتاب،
خاطره ي قرارهاي بي فرجام است
و رسيدن به آنچه مي بايد،
كلمه ي بي معناييست!
و آغاز ،
تكراريست بر سراب وصل!
...
در ميان كوچه هاي سياه،
غلت ميزند كبوتر سپيد خيال
و من،
پلك مي بندم از سياحت شهر
و از گذرگاه ها نيز
..........
... اسماعيل رضواني خو ...